نشان به جامههای رنگارنگ؛ و پیشنهادی چند برای خوانندگانِ این تصنیف
تنها هزار و دویست واژه جا دارم تا بگویم از تاریخِ بیهقی، در حال و هوایی که حرفِ تازهای هم ندارم ولی میدانم که همیشه این فصلها هستند که جایی نمیگذارند برای حرفهای تازه... از شش سالِ پیش تا همین چهارشنبهی گذشته، از روی بچگی شاید، سیاه پوشیده بودم نه چنان بیبهانه که عباسیان به تن کنند؛ و نه چنان بیبهانهتر که مرد را عمادی باشد پوشالی به دخترِ فضل. نشانهای کردم برای آنکه تا من باشم، مثنوی را تمامنکرده نگذارم توی کتابخانه. جایتان که اصلن خالی نیست ولی چهارشنبهی پیش، بنفش پوشیدم و مثنوی، نشست کنارِ دختِ آفتاب، تا در معانقه، بی هیچ هراسی از رنگ، دلبری کند.
القصه اینها را گفتم که خودکارم گرم شود تا برسم به کتابی که قرارش بر این نهاده بود که تاریخِ پایهای باشد و از قضای روزگارِ نیامدهاش، قرارش بر این قرار گرفت که اصلن پایهای باشد برای ما که هرچند بر سنّتِ پدرانمان، نثر را عیالِ نظم میپنداریم، حسابِ گلستان را جدا کنیم و بیهقی را تاجِ شاهکارهای نثرِ فارسی بدانیم.
حرفی نیست جز چند پیشنهاد از این خوانندهی بیادعای متونِ فارسی، به خوانندگانی که میخواهند تاریخِ بیهقی بخوانند؛ یا خواندهاند و تمامش نکردهاند؛ و باقی همه آرزوی من آن است که این شاهکارها روزی از کتابخانهها بیرون بیایند، به قصدی جز «پاس کردنِ» چند واحدِ درسی برای دانشجویانِ ادبیات؛ و یا پراندنِ نصف و نیمهی حکایتی جهتِ «لایک زدنِ» فلان و فلانه در جامعهای که به راستی مجازیست.
و اما جسارتن عرض میشود:
1)در جمعِ چاپهای گوناگون، شش «تصحیح» سهمِ کتابیست که قدیمیترین دستنویسِ موجودش، نزدیک به چهارصد و پنجاه سال با زمانِ تالیفش فاصله دارد؛ چاپ کلکته به اهتمام مورلی، چاپ ادیب پیشاوری، چاپ سعید نفیسی، چاپ غنی-فیاض، چاپ فیاض و اخیرن چاپ یاحقی و سیّدی. از این میان فعلن کارِ استاد فیاض؛ و کارِ استادان یاحقی و سیّدی، با موازینِ امروزینِ علمی سازگارترند.
2)لطفن کتاب را از همان ابتدا با صدای بلند بخوانید؛ اینگونه میتوانید زیر و زبرِ نثرش را در چهارگوشهی آهنگیناش، بسپارید به آنچه از متن بیرون میآید که همانا آن هم تنیدهایست بر قامتِ همان زبانِ آوایی. این روزها چه میگویند؟! فرمِ درونی. نه! بیرونی...
3)انبوهِ واژگان و تعبیرهای ناآشنا، اصطلاحاتِ دیوانی، اعلامِ جغرافیایی و دشواریهایی از این دست در کتاب، در همان چهل پنجاه صفحهی نخست، خواننده را پس میزند و بازمیگرداند به تکرارِ همان تجربههای اولین یعنی خواندنِ چندینبارهی داستانهایی چون «حسنک وزیر». پس لطفن کتاب را از اول بخوانید و در این راه کمی صبور باشید. به نظر بنده میتوانید به هر شخصیتی که رسیدید، هر آنچه از او به دست میگیرید، بنویسید روی کاغذی شبیهِ فیش، تا بیرون از آنکه روان و بیدغدغه کتاب را به پیش میبرید، به قدرتِ بیهقی نیز در صیقل دادن به هیئتِ شخصیتهایی که جملگی در این زمانه نیز یافت میشوند، برسید و ببینید که چگونه با صرفِ چند جمله، عرش و فرشِ یکی را موازی و اغلب مساوی، پهن کرده است. همچنین برای عبور از برخی موانعِ دیگر، رجوع کنید به تعلیقات و نقشههای جغرافیایی در تصحیحِ ارزشمندِ یاحقی و سیّدی؛ و یا حتا کمک بگیرید از کتابِ «فرهنگِ تاریخِ بیهقی». البته کتابها و مقالههای بسیاری هست در حاشیهی تاریخ بیهقی ولی حرفِ بنده در اینجا صرفن در دایرهی متنخوانی میگردد و نمیخواهم به ساحتی دیگر برسم؛ با این همه کتابی هم هست به نامِ «تاریخ غزنویان» اثر باسورث، با ترجمهی حسن انوشه، که امیرکبیر چاپ کرده است و حینِ خواندنِ تاریخ بیهقی خیلی به کار میآید.
4) سیاست خیلی چیزهایش تغییر نکرده؛ مثلن هنوز هم توطئه یعنی تصمیم گرفتن پشتِ درهای بسته و درپیاش کودتا یعنی اقدامِ توطئهآمیزِ گروهی از نظامیان، تا «فروکشیدن» و «پاککردن»، کشاکشِ توامانِ سیاست و ملّت باشد. خوانندگانِ تاریخ بیهقی ناگزیرند نگاه کنند به اختلافِ متواترِ قصّهها و ریزقصّههای تاریخی، برای دریافتنِ آنچه حقیقتِ تاریخیاش مینامیم. اینکه چند کس چون بیهقی که جملگی دستبستهی حکومت بودهاند و در بابی به گواهِ نویسنده، تاییدِ ماجرا کردهاند، به هیچ روی شایستهی اعتماد نیست. غرض آنکه بعضی وقتها که از حدیث، حدیثها میشکافد، این حقیقت است که پشتِ محال میماند و آنچه میماسد، توطئهایست به درازای تاریخ؛ توطئهای که تنها در طولِ قصهها آشکار میشود.
5) ... ابوالفضلِ بیهقی چنان که در کتابش بارها اشاره میکند، مورّخیست که دردِ تاریخ دارد و ترسی از آیندگان و روزِ حساب؛ پس آنجا هم که سخن به اوج میرساند، هرچند فصاحتش مقتضیست اما در بندِ بلاغت نیست. او فرزندِ همان سنّتیست که دبیری را نه امری ذوقی، که صناعتی میداند کاملن جدّی و درباری و صدالبتّه خطرناک؛ صناعتی که باید آنگونه قلم برقصاند که «قدرت» میخواهد و بیهقی ناگزیر است نشانهها بگذارد برای خوانندگانِ تصنیفش، تا بدرقهی راهشان باشد و چنان به قضاوت بنشینند که او میخواهد؛ نه آن چنان که کسی چون مسعود غزنوی. والّا یا سراسر دروغ میبافت؛ و یا سرنوشتِ تاریخش، قربانیِ همان قدرتی میشد که اول و آخرِ کتابش را انداخته است. این نشانهها را یافتن جز از چندین و چندباره خواندنِ این تاریخ حاصل نمیشود؛ چنانکه در ادامهی همین سنّت است که کتابهایی چون تاریخِ وصّاف، خلخال و حریرِ متن را نشانه میکنند برای دریافتنِ لایههای پنهان، تا خوانندگان، اطلس و اکسونِ حقیقت را به نقد بگیرند و اجابتی کنند رسالتِ مولف را. پس لطفن حینِ برداشتنِ لاکتابی، درنگ کنید و بارِ دیگر داستانهای جذّابی را که در مجالهای پیشین خواندهاید، بخوانید و دوباره که لذّتی فزاینده یافتید، سهباره بخوانید و بدانید که این دوبارهخوانیها، هیچگاه هیچ ربطی به رنگِ لباسهایتان نخواهد داشت. پیشنهادهای دیگری هم دارم ولی مثلِ همیشه، حواسم پرت شد و کلمهها زیاد...
پیوست:
بر نشانه خاکِ ما اینک نشانِ زخمِ توست
ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش (مولوی)